loading...
مجله وبلاگی | بروز ترین مجله اینترنتی
وبلاگی بازدید : 652 1391 نظرات (0)

تاجر ثروتمندی بود که چهار همسر داشت

در روزگار قدیم تاجر ثروتمندی بود که چهار همسر داشت.

همسر چهارم را بیشتر از همه دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قیمت پذیرایی می کرد. بسیار مراقبش بود و بهترین چیزها را به او می داد.

همسر سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار می کرد. نزد دوستانش او را برای جلوه گری می برد گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مرد دیگری برود و تنهایش بگذارد.

واقعیت این بود که او همسر دومش را هم بسیار دوست داشت. او بسیار مهربان بود و دائماً نگران و مراقب مرد بود. مرد در هر مشکلی به او پناه میبرد و او نیز به تاجر کمک می کرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید. اما همسر اول مرد زنی بسیار وفادار و توانا که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود. اما اصلاً مورد توجه مرد نبود. با وجود این که از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کارهایش با او بود حس می کرد و تقریباً هیچ توجهی به او نداشت.


وبلاگی بازدید : 6925 تابستان 1391 نظرات (0)
در بزرگراه مي‌راندم. حواسم شش‌دانگ به جلو بود. دماي تند و تيز هوا از موج‌هاي گرما كه از سطح آسفالت بلند مي‌شد، پيدا بود. شيشه‌هاي بالاي ماشين به كمك كولر ماشين آمده بودند تا مرا از شر اين هواي داغ نجات دهند. به ساعتم نگاه كردم. يك ساعتي مي‌شد كه پشت فرمان بودم. دست دراز كردم و موج راديو را عوض كردم. مجري با زن و مردي صحبت مي‌كرد. ابتدا خيلي متوجه بحث نبودم؛ مثل كسي كه بدون خبر وارد اتاقي شده باشد كه سه نفر در آن مشغول صحبت هستند. خواستم موج ديگري را بگيرم كه جملات مرد مهمان برنامه مانع شد. دقيق‌تر كه گوش كردم، متوجه شدم آنها در مورد فرزند اين خانواده صحبت مي‌كنند. مرد، پدر فرزند است و زن، مادر او.

آنها از فرزندي سخن مي‌گفتند كه مشق‌هايش را ده‌ها بار مي‌نويسد و پاك مي‌كند. اگر ذره‌اي سياهي بر صفحه سفيد دفترش بنشيند، كاغذ را پاره مي‌كند و گاهي دفتر را كنار مي‌گذارد. آنها از رفتار وسواس‌گونه كودكشان هنگام لباس پوشيدن، حمام رفتن، مرتب كردن اتاق و... حرف مي‌زدند. مجري كه بعد متوجه شدم روان‌شناس است، به حرف‌هايشان گوش مي‌داد و گاه سوال‌هايي مي‌كند تا به قول خودش در پايان برنامه، حرف‌هاي پدر و مادر را جمع‌بندي كند.

بقیه در ادامه مطلب . . .
وبلاگی بازدید : 765 تابستان 1391 نظرات (0)

ضميمه چارديواري - دوشنبه 2 مرداد 1391 - شماره 475


عناوین ضميمه چارديواري روزنامه جام جم شماره 475 :

چون دوستت دارم، تسليم نمي‌شوم

با من تماس بگير خدايا

تغذيه سالمندان را جدي بگيريم

عبادت، شفاي روح و جان

مراقب باشيد زودپزتان نتركد

فقط به خاطر او

خورش لوبيا سبز

قهرمان‌هاي خيالي، خواستگارهاي قلابي

دانلود در ادامه مطلب  . . .

وبلاگی بازدید : 824 بهار 1391 نظرات (0)

روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد که زیبا ترین قلب را درتمام آن منطقه دارد.

جمعیت زیاد جمع شدند. قلب او کاملاً سالم بود و هیچ خدشه‌ای بر آن وارد نشده بود و همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیده‌اند. مرد جوان با کمال افتخار با صدایی بلند به تعریف قلب خود پرداخت.

ناگهان پیر مردی جلوی جمعیت آمد و گفت که قلب تو به زیبایی قلب من نیست.

مرد جوان و دیگران با تعجب به قلب پیر مرد نگاه کردند قلب او با قدرت تمام می‌تپید اما پر از زخم بود. قسمت‌هایی از قلب او برداشته شده و تکه‌هایی جایگزین آن شده بود و آنها به راستی جاهای خالی را به خوبی پر نکرده بودند برای همین  گوشه‌هایی دندانه دندانه درآن دیده می‌شد. در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت که هیچ تکه‌ای آن را پرنکرده بود، مردم که به قلب پیر مرد خیره شده بودند با خود می‌گفتند که چطور او ادعا می‌کند که زیباترین قلب را دارد؟

مرد جوان به پیر مرد اشاره کرد و گفت تو حتماً شوخی می‌کنی؛ قلب خود را با قلب من مقایسه کن؛ قلب تو فقط مشتی رخم و بریدگی و خراش است .

بقیه در ادامه مطلب . . .
وبلاگی بازدید : 761 بهار 1391 نظرات (0)

محمد بهارلو
من از هیچ چیز خبر نداشتم. آخرِ شب بود و داشتم از آن‌ها جدا می‌شدم که غفور دست انداخت زیر بازویم و آرام گفت:
ـ تو هم همراه‌ِ ما بیا.
دکتر باران به غفور و بعد به من نگاه کرد. از جوانی در خاطرم مانده بود که نباید در این جور مواقع چیزی بپرسم.
دکتر باران گفت: شاید موسی پیداش شود.
غفور گفت: پیداش نمی‌شود.
دکتر باران گفت: اما…
غفور گفت: من ازش خواستم که نیاید. درست نیست او را بیش از این در خطر بیندازیم.
سعدون از پله‌ها آمد پایین. پوتین‌ِ ساق‌ِ بلندی به پا کرده بود و شال‌ِ پشمی‌ِ قرمزی دورِ گردنش انداخته بود. بی‌آن‌که به ما نگاه کند در را باز کرد رفت توی‌ِ حیاط. از لای‌ِ در دیدم که برف هنوز می‌بارد.
دکتر باران رو کرد به غفور:
ـ مگر قرار است همراه‌ِ ما بیاید؟

غفور سرش را آرام تکان داد و سیگاری از جیب درآورد و گوشه لبش گذاشت و توی‌ِ جیب‌هایش دنبال‌ِ کبریت گشت.

بقیه در ادامه مطلب . . .

وبلاگی بازدید : 572 1390 نظرات (0)

در یکی از روزهای سرد ماه ژانویه و در یکی از محلات فقیرنشین در شهر واشنگتن دی.سی صبح زود که مردم آن منطقه که اکثرا یا کارگر معدن بودند و یا صاحب مشاغل سیاه از خانه هایشان بیرون زدند تا یک روز پر از رنج و مشقت دیگر را آغاز کنند٬ زنان و مردانی که تفریح و لذت در زندگیشان نامفهوم بود و به قول معروف آنها زندگی نمیکردند بلکه به اجبار زنده بودند تا ریاضت بکشند که نمیرندآن روز نیز آن مردم بینوا در حالی که خیلی هایشان کارگر روزمزد بودند و نمی دانستند آیا امشب هم با چند دلار به خانه بازمیگردند و یا باید با دست خالی به خانه های نکبت زده شان بروند و از فرزندانشان خجالت بکشند خود را برای روزی مشقت بار آماده می کردند که ناگهان صدای ویولن زیبایی از گوشه یک خرابه به گوش رسید آوای ویولن آنقدر زیبا و مسحور کننده بود که پای آن مردم فقیر از رفتن باز ماند اکثرا آنها  با اینکه می دانستند اگر دیر برسند جریمه می شوند بدون توجه به این مشکل در آن خرابه که اندازه یک سالن کنسرت بود جمع شدند و حدود دو ساعت و نیم با گوش دادن به آن آهنگهای زیبا و استثنایی اشک ریختند خندیدند به خاطراتشان فکر کردند

بقیه در ادامه مطلب . . .

وبلاگی بازدید : 573 زمستان 1390 نظرات (1)

آقاکیوان کلید را توی در چرخاند و سلامی گفت، تند تند لباس‌هایش را عوض کرد و گفت:

- ستاره! امروز بالاخره تونستیم همه کارهای مهسا رو انجام بدیم، کارت‌های عروسی‌اش رو هم پخش کردیم، قرارهای آرایشگاه و ماشین و عکاس و فیلمبردار رو یه بار دیگه چک کردیم. ایشاا… اگه مشکلی پیش نیاد جمعه به خیر و خوشی این دختر می‌ره سر خونه و زندگیش، خدا رحمت کنه باباش رو، چه مرد نازنینی بود، تا زنده بود ما که هیچ کاری براش نکردیم…

آقا کیوان توی بانک کار می‌کرد، مرد جاافتاده و مهربانی بود اما هروقت کار و برنامه‌ای داشت، تا انجامش نمی‌داد، نمی‌توانست آرام بگیرد. می‌گفت بیست سال صندوقداری بانک آدم رو از تک و تا می‌اندازه اما باعث می‌شه حواست به همه چی باشه و بدونی هر کاری رو کی انجام بدی و از کنار هیچ چیزی هم به سادگی نگذری. با آنکه سن و سالی را گذرانده بود اما هنوز هم رفیق‌باز بود، البته سرش توی زندگی خودش بود اما با چند نفر از همکارها و دوستان قدیمی رابطه خیلی خوب و عمیقی داشت. شاید به همین دلیل بود که بعد از آن تصادف وحشتناک توی جاده قم – تهران و فوت آقای خلیلی هنوز که هنوز بود صبح‌ها تا می‌نشست روی صندلی‌اش توی بانک، برای او فاتحه‌ای می‌خواند و امکان نداشت جمعه به جمعه سر خاک مادرش و او نرود.

بقیه در ادامه مطلب . . .

وبلاگی بازدید : 547 زمستان 1390 نظرات (0)
پسر کوچکی، روزی هنگام راه رفتن در خیابان، سکهای یک سنتی پیدا کرد. او از پیدا کردن این پول ، آن هم بدون هیچ زحمتی، خیلی ذوق زده شد. این تجربه باعث شد که او بقیه روزها هم با چشمان باز سرش را به سمت پایین بگیرد و در جستجوی سکه های بیشتر باشد.
او در مدت زندگیش، ۲۹۶ سکه ۱ سنتی، ۴۸ سکه ۵ سنتی، ۱۹ سکه۱۰ سنتی، ۱۶ سکه ۲۵ سنتی، ۲ سکه نیم دلاری و یک اسکناس مچاله شده یک دلاری پیدا کرد. یعنی در مجموع ۱۳ دلار و ۲۶ سنت.
در برابر به دست آوردن این ۱۳ دلار و ۲۶ سنت، او زیبایی دل انگیز
طلوع خورشید ، درخشش ۳۱۳۶۹رنگین کمان و منظره درختان ا فرا در
سرمای پاییز را از دست داد . او هیچ گاه حرکت ابرهای سفید را بر فراز آسمان ها در حا لی که از شکلی به شکلی دیگر در میآمدند، ندید . پرندگان در حال پرواز، در خشش خورشید و لبخند هزاران رهگذر، هرگز جزئی از خاطرات او نشد.
وبلاگی بازدید : 502 زمستان 1390 نظرات (0)

این داستان یعنی تغییر چشم انداز برای رسیدن به اهداف .

میگویند در کشور ژاپن مرد میلیونری زندگی میکرد که از درد چشم خواب بچشم نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزریق کرده بود اما نتیجه چندانی نگرفته بود. وی پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زیاد درمان درد خود را مراجعه به یک راهب مقدس و شناخته شده میبیند. وی به راهب مراجعه میکند و راهب نیز پس از معاینه وی به او پیشنهاد که مدتی به هیچ رنگی بجز رنگ سبز نگاه نکند.وی پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمین خود دستور میدهد با خرید بشکه های رنگ سبز تمام  خانه را با سبز رنگ آمیزی کند . همینطور تمام اسباب و اثاثیه خانه را با همین رنگ عوض میکند. پس از مدتی رنگ ماشین ، ست لباس اعضای خانواده و مستخدمین و هر آنچه به چشم می آید را به رنگ سبز و ترکیبات آن تغییر میدهد و البته چشم دردش هم تسکین می یابد. بعد از مدتی مرد میلیونر برای تشکر از راهب وی را به منزلش دعوت می نماید. راهب نیز که با لباس نارنجی رنگ به منزل او وارد میشود متوجه میشود که باید لباسش را عوض کرده و خرقه ای به رنگ سبز به تن کند.

بقیه در ادامه مطلب . . .

وبلاگی بازدید : 786 زمستان 1390 نظرات (0)

به هر روی «مزاحم» ‎‎یکی از معروف‎ترین و محبوب‎ترین قصه‎های بورخس به شمار می‎آید. از اهالی ادبیات گذشته، بسیاری شیفتگان سینما در ایران و به خصوص علاقمندان سینمای….
داستان کوتاهی از ادبیات امریکای لاتین (ترجمه: احمد میرعلائی)
بورخس نیاز به معرفی ندارد، نویسنده‎ای که به قول خودش، همواره به عنوان کسی شناخته می‎شد که جایزه نوبل به او نداده‎اند! جایزه‎ای که بی‎اغماض چیزی به اعتبار بورخس نمی‎افزود، و چه بسا خود اعتبار بیشتری می‎یافت و این سوال همیشگی باقی نمی‎ماند که چرا به بورخس جایزه نوبل داده نشد؟!

به هر روی «مزاحم» ‎‎یکی از معروف‎ترین و محبوب‎ترین قصه‎های بورخس به شمار می‎آید. از اهالی ادبیات گذشته، بسیاری شیفتگان سینما در ایران و به خصوص علاقمندان سینمای کیمیایی نیز به این داستان عنایتی ویژه دارند، چرا که منبع اقتباس مسعود کیمیایی بوده برای ساخت یکی از بهترین و  شاعرانه‎ترین فیلمهایش به نام «غزل» که در سال ۱۳۵۵ ساخته شد.

بقیه در ادامه مطلب . . .

تفریحی
پیشنهاد 2






تعداد صفحات : 2

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    جنسیت شما ؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3266
  • کل نظرات : 77
  • افراد آنلاین : 10
  • تعداد اعضا : 49
  • آی پی امروز : 203
  • آی پی دیروز : 380
  • بازدید امروز : 1,106
  • باردید دیروز : 3,712
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 13
  • بازدید هفته : 8,942
  • بازدید ماه : 33,619
  • بازدید سال : 577,736
  • بازدید کلی : 6,933,263
  • پخش زنده فوتبال
    مطالب پربازدید
    بازی انلاین مجله