
آنها تقاضا داشتند که موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود...
پسر با خود اندیشید که احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سکته میکند و لذا از بیدار کردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب دید که پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یک صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره میکند!!!

تاجر ثروتمندی بود که چهار همسر داشت
در روزگار قدیم تاجر ثروتمندی بود که چهار همسر داشت.
همسر چهارم را بیشتر از همه دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قیمت پذیرایی می کرد. بسیار مراقبش بود و بهترین چیزها را به او می داد.
همسر سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار می کرد. نزد دوستانش او را برای جلوه گری می برد گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مرد دیگری برود و تنهایش بگذارد.
واقعیت این بود که او همسر دومش را هم بسیار دوست داشت. او بسیار مهربان بود و دائماً نگران و مراقب مرد بود. مرد در هر مشکلی به او پناه میبرد و او نیز به تاجر کمک می کرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید. اما همسر اول مرد زنی بسیار وفادار و توانا که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود. اما اصلاً مورد توجه مرد نبود. با وجود این که از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کارهایش با او بود حس می کرد و تقریباً هیچ توجهی به او نداشت.

آنها از فرزندي سخن ميگفتند كه مشقهايش را دهها بار مينويسد و پاك ميكند. اگر ذرهاي سياهي بر صفحه سفيد دفترش بنشيند، كاغذ را پاره ميكند و گاهي دفتر را كنار ميگذارد. آنها از رفتار وسواسگونه كودكشان هنگام لباس پوشيدن، حمام رفتن، مرتب كردن اتاق و... حرف ميزدند. مجري كه بعد متوجه شدم روانشناس است، به حرفهايشان گوش ميداد و گاه سوالهايي ميكند تا به قول خودش در پايان برنامه، حرفهاي پدر و مادر را جمعبندي كند.

مرد نانوا با مسخرگی پاسخ داد:" من فقط برای مدتی اینکار را انجام خواهم داد و بعد که وضع مالی ام بهتر شد اینکار را ترک می کنم و مثل بقیه نانواها آدم درست و صادقی می شوم!؟"

به گزارش خبرگزاری مهر، تلفن همراه در 15 سال گذشته زندگی مردم دنیا را دگرگون کرده و به نزدیکترین ابزار فناورانه به انسان تبدیل شده است.
اما اولین تماس با تلفن همراه 38 سال قبل در چنین روزهایی انجام شد. این تماس در سوم آوریل 1973 توسط مارتین کوپر، پدر موبایل انجام شد.
کوپر که در آن زمان 44 سال داشت یک نمونه آزمایشی تلفن همراه را برای یک پیاده روی در خیابانهای نیویورک بیرون برد و یک تماس انجام داد.
طبیعی است که واکنش مردم با دیدن این دستگاه عجیب که در آن موقع ابعاد بسیار بزرگی داشت دیدنی بود. مردم با دیدن اولین موبایل تاریخ با تعجب و حیرت مارتین کوپر را تماشا می کردند.
کوپر که امروز 82 سال دارد با یادآوری این خاطره اظهار داشت: "همانطور که در خیابان قدم می زدم با تلفن حرف می زدم. نیویورکیها با نگاهی متعجب و متحیر به کسی خیره شده بودند که درحالی که راه می رفت با تلفن صحبت می کرد."
بقیه در ادامه مطلب . . .

روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد که زیبا ترین قلب را درتمام آن منطقه دارد.
جمعیت زیاد جمع شدند. قلب او کاملاً سالم بود و هیچ خدشهای بر آن وارد نشده بود و همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیدهاند. مرد جوان با کمال افتخار با صدایی بلند به تعریف قلب خود پرداخت.
ناگهان پیر مردی جلوی جمعیت آمد و گفت که قلب تو به زیبایی قلب من نیست.
مرد جوان و دیگران با تعجب به قلب پیر مرد نگاه کردند قلب او با قدرت تمام میتپید اما پر از زخم بود. قسمتهایی از قلب او برداشته شده و تکههایی جایگزین آن شده بود و آنها به راستی جاهای خالی را به خوبی پر نکرده بودند برای همین گوشههایی دندانه دندانه درآن دیده میشد. در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت که هیچ تکهای آن را پرنکرده بود، مردم که به قلب پیر مرد خیره شده بودند با خود میگفتند که چطور او ادعا میکند که زیباترین قلب را دارد؟
مرد جوان به پیر مرد اشاره کرد و گفت تو حتماً شوخی میکنی؛ قلب خود را با قلب من مقایسه کن؛ قلب تو فقط مشتی رخم و بریدگی و خراش است .
بقیه در ادامه مطلب . . .
یک چیز کاملا جدید را امتحان کنید
تنوع به راستی چاشنی زندگی است. شما می توانید چیزی را میلیون ها بار ببینید یا انجام دهید اما دفعه اول تنها یک بار اتفاق می افتد. در نتیجه اولین تجربه معمولا اثر مادام العمر و قابل توجهی بر ذهنتان می گذارد. پس به زندگی خود طعم و رنگ بدهید!
بقیه در ادامه مطلب . . .
محمد بهارلو
من از هیچ چیز خبر نداشتم. آخرِ شب بود و داشتم از آنها جدا میشدم که غفور دست انداخت زیر بازویم و آرام گفت:
ـ تو هم همراهِ ما بیا.
دکتر باران به غفور و بعد به من نگاه کرد. از جوانی در خاطرم مانده بود که نباید در این جور مواقع چیزی بپرسم.
دکتر باران گفت: شاید موسی پیداش شود.
غفور گفت: پیداش نمیشود.
دکتر باران گفت: اما…
غفور گفت: من ازش خواستم که نیاید. درست نیست او را بیش از این در خطر بیندازیم.
سعدون از پلهها آمد پایین. پوتینِ ساقِ بلندی به پا کرده بود و شالِ
پشمیِ قرمزی دورِ گردنش انداخته بود. بیآنکه به ما نگاه کند در را باز
کرد رفت تویِ حیاط. از لایِ در دیدم که برف هنوز میبارد.
دکتر باران رو کرد به غفور:
ـ مگر قرار است همراهِ ما بیاید؟
غفور سرش را آرام تکان داد و سیگاری از جیب درآورد و گوشه لبش گذاشت و تویِ جیبهایش دنبالِ کبریت گشت.
بقیه در ادامه مطلب . . .

پسرک از پدر بزرگش پرسید :
- پدر بزرگ درباره چه می نویسی؟
پدربزرگ پاسخ داد :
درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه می نویسم، مدادی است که با آن می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی، تو هم مثل این مداد بشوی !
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید :
- اما این هم مثل بقیه مداد هایی است که دیده ام !
پدر بزرگ گفت : بستگی داره چطور به آن نگاه کنی، در این مداد پنج صفت هست که اگر به دستشان بیاوری، برای تمام عمرت با دنیا به آرامش می رسی :
صفت اول : می توانی کارهای بزرگ کنی، اما هرگز نباید فراموش کنی که دستی وجود دارد که هر حرکت تو را هدایت می کند. اسم این دست خداست، او همیشه باید تو را در مسیر اراده اش حرکت دهد.
بقیه در ادامه مطلب . . .تعداد صفحات : 7